عاشق

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: 

 معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

| 28 مرداد 1389برچسب:,| 20:52 | مرتضی|

قلم بتراشم از هر استخوانم

                                                   مرکب گیرم از خون رگانم

بگیرم کاغذی از پرده ی دل

                                                 نویسم بر تو دوست مهربانم:

 

                       درد عشق و عاشقی درمان ندارد

                        راز عشق و عاشقی پایان ندارد .

 

| 28 مرداد 1389برچسب:,| 20:49 | مرتضی|

زندگی زیباست نه به زیبایی حقیقت

حقیقت تلخ است نه به تلخی انتظار

انتظار سخت است نه سختی جدایی

| 28 مرداد 1389برچسب:,| 20:46 | مرتضی|

عشق:

تنها مرضی است که بیمار از آن  لذت میبرد.

عشق:

زودتر از نسیمی که بر بوستان میوزد نمود پیدا میکند

عشق:

معمولآ نوعی عذاب دردناک است ولی دور ماندن از ان مرگ است

| 28 مرداد 1389برچسب:,| 20:45 | مرتضی|

تشکر تشکر

تشکر از نویسنده وبلاگ دختران پاییز که الان شده خواهری من شده  دلیل برای زندگیم شده سنگ صبورم فکر نکنیین من خیانت کردم به عشقم نه شادی  قشنگم شده خواهر نداشته من شده کسی که دلیلی شده که بتونم نبود مهتاب رو  تحمل کنم یک خواهر مهربون دوست داشتنی  یک فرشته پاک  که من خیلی دوسش دارم  امیدوارم به تمام خواسته هاش برسه و هیچ وقت تو زندگیش غم  نداشته باشه و از همین جا بهش میگم خواهر خوب و مهربونم خیلی دوست دارم و اگه الان هستم بخاطر دلگرمیای تویه پس بدون مرتضی تا اخر عمرش مدیونته و دوست داره تا اخر عمر

دوست دارم خواهر مهربونم همیشه هرلحظه همه جا

| 28 مرداد 1389برچسب:,| 20:44 | مرتضی|

دوباره سلام

بازم من اومدم با تمام دلتنگی هام.اومدم تا بگم که چه جوری میشه  عاشق کسی باشی که ازت دوره کسی که نمی بینیش چه جوری میشه  دوست داشته باشی کسی رو که حتی نمیدونی احساسش بهت چیه  کسی که حتی نمیزاره تو چشاش نگاه کنی تا شاید بتونی احساسش رو بفهمی کسی که حتی نگاهش رو ازت می دزده اره عشق من یک عشق یکطرفه محسوب میشه یک عشق برپایه یک احساس انی احساسی که در کمتر از چند ثانیه با لرزیدن دلم پدید اومد چه حس عجیبیه حس دوست داشتن یک نفر اونم کسی که حاظری تمام دنیارو فداش کنی تا فقط یک بار بهت بگه دوست داره بهت بگه کنارت میمونه تا اخر دنیا. کاش بهم میگفت دوست دارم یا میزاشت این حسش رو از چشاش بخونم بعد تمام زندگی ودنیام رو فداش میکردم. کاش..........

خوب حالا چی شد که مهتاب تبدیل شد الهه عشق من  خودش یک ذاستانه که شاید خیلی ساده باشه شایدم باورش سخت باشه که اینو براتون میگم اما نه الان این رو یک زمان مناسب که حال نوشتن بهترین دقایق زندگیم رو داشتم براتون مینویسم چون نوشتن این داستان همونقدر که شیرینه یاد اور نبودنشم هست پس در این شیرینی تلخی هم هست تلخیی که همیشه اشکم رو در میاره یعنی هرلحظه که یادش میفتم یاد نبودش اشک بی اختیار از چشام میاد حتی اگه جلوی دیگران باشه پس بازم به وب من سر بزنید تا داستان یک عشق یکطرفه رو ببینید

راستی نظر یادتون نره حتما نظر بدین حتما حتما

| 28 مرداد 1389برچسب:,| 20:42 | مرتضی|

سلام

من این بار بایک سوال اومدم و دوست دارم جواب هاتون رو در باره این سوالم بدونم  پس اگه میتونیین جواب من و تو بخش نظرات بنویسین تا با نام خودتون  تو صفحه اصلی بزازم.

حالا سوال من؟

عشق چیه و چه جوری یکنفر عاشق نفر دیگه ای میشه و چه جوری میشه به طرف مقابلت بفهمونی عاشقشی و دوستش داری؟

الان میگین گفتم یک سوال ولی  سه تا سوال پرسیدم

درسته این سه سواله ولی سه سوال که هرسه بهم مرتبط هستنن

خوب من نظرم درباره بخش اول و دوم اینه  عشق  یعنی لرزید دل یکنفر برای یک جنس مخالف یا بهتر بگم فردی مقابل  و زمانی عاشق میشی که واقعا دلت برای طرف مقابلت بلرزه من که واقعا دلم لرزیده برای الهه عشقم برای مهتاب قشنگم

درباره بخش سوم هیچ ایده ای ندارم چون اگه میتونستم راهی ارائه  بدم الان باید میتونستم به الهه عشفم بفهمونم که چقدر دوست دارمش و عاشقشم

پس دوستای عزیز شما نظر و راهکار هاتون رو برام بگین

| 28 مرداد 1389برچسب:,| 20:39 | مرتضی|

امشب از دلتنگیام زیاد گفتم  حالام داره کم کم بغضم برای چندمین بار میترکه بس تا بیشتر ازاین صدام در نیومده برم برم شاید تونستم بخوابم شاید تو خوابم الهه عشقم و دیدم شاید من که دیگه از گریه های بی صدای خودم خسته شدم ولی خودمونیم این گریه ها تهش لذت بخشه جون باعث میشه به مهتاب بیشتر بیشتر بیشتر فکر کنم هرچند فکرش شده دنیام   بس به امید رسیدن به این دنیای قشنگم بازم میمونم میمونم و ازش میگم و مینویسم

بس برای بار ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

دوست دارم الهه عشقم

| 28 مرداد 1389برچسب:,| 0:45 | مرتضی|

فکرم..................ذهنم......................خوابم........................خیالم.........................

بودنم..............................نبودنم............زندگیم..................عشقم و همه و همه شده

الهه عشق

مهتاب 

| 28 مرداد 1389برچسب:,| 0:30 | مرتضی|

 
من و دوری تو او این همه فاصله ها
من و غصه
من و غربت
من و گم شدن به میان خاطر ها
 
من و کوچه من و دلی تنگی
من و جنگ با قلبی سنگی
 
من و رویاهای ناتمام
من و سوال های بی جواب
من و تشنگی و عطش در سراب
 
من و شب گریه های تنهایی
من و دلدادگی و بی پروایی
 
من و تو او شعرهای عاشقانه
من و دوستت دارم هایی صادقانه
 
من و حس کردن بوی خیانت
من و هوشیار بودن و حماقت
| 27 مرداد 1389برچسب:,| 23:44 | مرتضی|

 

My Wife Navaz Called,

'How Long Will You Be With That Newspaper?

Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food?

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

Farnoosh Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.

شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت

My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.

ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. 'Ava, Darling, Why Don't U Take A Few Mouthful
Of This Curd Rice?

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

Just For Dad's Sake, Dear'.
Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands.

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت

'Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This.

But, U should....' Ava Hesitated.

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد

'Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?'

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
'Promise'. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal.

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم


Now I Became A Bit Anxious.
'Ava, Dear, U Shouldn't Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی

Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?'

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟


'No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive'.
Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity.

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد
.


I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد

All Our Attention Was On Her.
'Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!'

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

Was Her Demand..
'Atrocious!' Shouted My Wife, 'A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
Impossible!'
'Never in Our Family!'
My Mother Rasped.
'She Has Been Watching Too Much Of Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!'

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه

'Ava, Darling, Why Don't U Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head.'

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم

'Please, Ava, Why Don't U Try To Understand Our Feelings?'

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

I Tried To Plead With Her.
'Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice'.

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

Ava Was in Tears.
'And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now,U Are Going Back On UR Words.

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت

It Was Time For Me To Call The Shots.
'Our Promise Must Be Kept.'

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
'Are U Out Of UR Mind?' Chorused My Mother And Wife.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

'No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own.

نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره

Ava, UR wish Will B Fulfilled.'

آوا، آرزوی تو برآورده میشه

 
With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.
It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom..
She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم

Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,
'Ava, Please Wait For Me!'

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام

What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.
'May Be, That Is The in-Stuff', I Thought.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه


'Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!'
Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car,
And Continued, 'That Boy Who is Walking Along With Ur Daughter is My Son Bomi.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه

He is Suffering From... Leukemia'.
She Paused To Muffle Her Sobs.
'Harish Could Not Attend The School For The Whole Of The Last Month.
He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده

 
He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن

 
Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue.
But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!!!

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter.'

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین


I Stood Transfixed And Then, I Wept.
'My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is..........

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی


"The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms
But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !!"

Think About This

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن


| 27 مرداد 1389برچسب:,| 23:42 | مرتضی|

کاش ميشد پرنده بوديم توي دست آسمون تا براي هم مي ساختيم از پَرامون آشيون من براي تو ميساختم سقفي از بال و پرم تو ميزاشتي عاشقونه پرت رو زير سرم واي اگه پرنده بوديم تو رو با خودم مي بردم وقتي با تو مي پريدم آسمون كم مياوردم نميذاشتم شوق پرواز تو دلامون بره از ياد تو رو با خودم ميبردم جايي كه نباشه صيّاد تو فقط بايد بموني اي پناهِ آخر من تا كه پرپر نشه بي تو همه ي بال و پر من كاش ميشد پرنده بوديم توي دست آسمون تا براي هم مي ساختيم از پَرامون آشيون من براي تو ميساختم سقفي از بال و پرم تو ميزاشتي عاشقونه پرت رو زير سرم واي نگو اين فقط يه خوابه ، من و تو پرنده نيستيم وقتي همديگرو داريم نگو ما برنده نيستيم ما ميتونيم از محبّت با هم آسمون بسازيم حتي با دستاي خالي با هم آشيون بسازيم
| 27 مرداد 1389برچسب:,| 23:12 | مرتضی|

کاش در کنارت بودم تا این همه احساس تنهایی نمی کردم و از فراقت اشک نمی ريختم ...

تا قبل از این نمی دانستم که دوری از یار مهربان اینقدر جانکاه است ..

نمی دانستم شب های فراق چقدر طولانی و تاريک و روزهايش ابری و بارانيست ..

اما با دوری از تو ، تنها عشقم ، از آموزگار هجرت اين درس ها را گرفتم و اکنون از طول ثانيه

های طولانی بی تو بودن نيز خبر دارم ...

| 27 مرداد 1389برچسب:,| 23:9 | مرتضی|

 بزن بارون كه داغونم
جنون عشق در خونم

بزن پرپر كنم بارون
كه عمرم شد چنان مجنون
بزن مست وخمارم كن
چو آتيشی به بارم كن
بزن ديوانه و مستم
به اميد تو بنشستم
بزن بارون كه دلخونم
مثال لاله وحشی نشون عشق در خونم
بزن بارون كه گريونم
برای چی چشام بازه
نمیدونم. نمی دونم.........
| 27 مرداد 1389برچسب:,| 23:4 | مرتضی|

خواستم كه شيدايت كنم مفتون چشمانت شدم

در عشق رسوايت كنم پاي بند پيمانت شدم

خواستم سخن از دل بگم

ديدم دل ميبري ، دين ميبري ، مومن به ايمانت شدم

گفتم مرحم نهم بر زخم خويش سازش كنم با اخم خويش

بيهوده بود تجويز من محتاج به درمانت شدم

خواستم پنهان كنم اين راز را اين سوز و اين گداز را

غافل كه من انگشت نماي شهر و سامانت شدم

مي دوني خيلي وقته كه رفتي

دلمو تكه تكه كردي

مثل يك تكه بلور من و از عمق وجودم ذره ذره كردي

يادته گفتي به من كه عاشقي

حالا باش ببين چه وعده كردي

تو گفته بودي طبيب دل بيماراني

پس طبيب دل من باش كه بيمار توام

تو هم رفتي رها كردي دلم را

دو صد چندان نمودي مشكلم را

| 27 مرداد 1389برچسب:,| 23:1 | مرتضی|

در آغوشم بگیر

بگذار برای آخرین بار گرمی دستت را حس کنم

و مرا ببوس تا با هر بوسه ات به آسمان پرواز کنم

نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان

قلبم به پایت افتاده است نرو

لرزش دستانم و سستی قدمهایم را نظاره کن

تنها تو را می خواهم

بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم

و بگذار دوباره در آغوشت بخواب روم

| 27 مرداد 1389برچسب:,| 22:59 | مرتضی|

تا چشم ها را بستم
آرزويم تو شدي
فكر رفتن كردم
سمت و سويم تو شدي
تا كه لب وا كردم
گفتگويم تو شدي
در ميان سكوت شبهايم
جستجويم تو شدي
زير باران پر احساس خيال
شستشويم تو شدي
هركجا بودم من
پيش رويم تو شدي...
مهربان در تمام قصه هاي من
هيچ كس جز تو نبود
همه اويم تو شدي ...!

| 27 مرداد 1389برچسب:,| 22:54 | مرتضی|

کاش همه عشقا بایان خوبی داشت

امشب قبل شروکردن به نوشتن یک دوری تو وب هایی که با موضوع عشق و عاشق بود زدم یک ازاین وبا خیلی برام جالب بود این وب هم خوشحالم کرد هم بغض توگلوموندم رو ترکوند جالبی این وب تو این بود که نویسنده این وب بعد چندسال به عشقش رسیده بود حالا خوشحالیم از رسیدن و وصالشون بود ولی دلیل ترکیدن بغضم این بود که من با گذشت زمان به جای نزدیک شدن به الهه عشقم دارم هی ازش دور میشم دلم گرفت بیشه خودم گفتم کاش تمام عشقا به وصال میرسید ولی چه میشه کرد که جدایی تنهایی غم جزو جدانشدنی از عشقه دلم داره میترکه یعنی الان الهه عشقم کجاست جه میکنه اصلا اونم بهم فکر میکنه.........

| 27 مرداد 1389برچسب:,| 22:51 | مرتضی|

سلام سلام به همه دوستای خوبم ببخشید دیر به دیر اب میشم چون دیگه دست و دلم به نوشتن نمیره برام سخت شده نوشتن وقتی میام برای الهه عشق بنویسم برای هرجمله که شاید همش ۱۰ثانیه طول بکشه من شاید حدود یک ساعت خودم رو عذاب میدم چون نمیخوام تلخ بگم نمیخوام بد بگم ولیی دیگه زندگیم بدون مهتاب جز تلخی چیزی نیست با تمام اینکه خودم رو به هر دری میزنم که کمی شاد باشم و فراموش کنم ولی نمیشه به هر راهی زدم خوب بد هر راهی ولی مهتاب عشق مهتاب شده تمام زندگیم  تمام وجودم شده مهتاب مهتابی که برای من یک الهه ی ولی شاید حتی من براش به حسابم نیام خسته شدم از همه چیز جز اون

| 27 مرداد 1389برچسب:,| 22:25 | مرتضی|

نمیخواستم از دلتنگی بگم ولی داشتم میترکیدم نمیخواستم از تنهایی بگم داشتم میمردم نمی خواستم از عشق بگم ولی ناگفته بیدابود دلتنگی خستگی همه قابل بنهان شدن و تحمل بود ولی هیچ جورنمیشد عشق رو بنهان کرد چون ازچشای عاشق درد دلش معلوم میشه عشق دروغ گوترین ادما رو رسوا میکنه بس عشق را بنهان نکنید
| 19 مرداد 1389برچسب:,| 22:43 | مرتضی|

سلام یک سلام به قشنگی مهتاب به طراوت باران به حس خوبه شادی به تمامی دوستای عاشق ودوست داشتنی خودم

شاید بگین چی شده که با همچین سلامی شروع کردم

شروع با همچین سلامی فقط به خاطر وجود احساس جدید در ادمی مثل من نیست بلکه طرحی از یک احساس جدیده که فقط برای فاصله گرفتن از غم و اندوهی که قول دادم دیگه ازش ننویسم ولی جه کنم که این غم و اندوه رسم عشقه اگه نباشه یا عشق عشق حقیقی نیست یا حوسه یا عادت یا دوطرف خیلی خوش شانس بودن در مورد من که فعلا نه شانس اوردم نه موارد دیگه بس فعلا باید با غم دست و بنجه نرم کنیم ولی میخوام نشون بدم شادم حتی به دروغ وظاهری بس سلام به تمام زیبایی ها

خوب خیلی برحرفی کردم بست امروز یک بست نسبتا شاد نه معمولیه میخوام امروز باهاتون درباره انواع عشق صحبت کنم

1-عشق=هوس عشقی که تنها دلیلش ارزا و رابطه بین دو جنس مخالفه که بعد مدتی از هم خسته میشن و تمام میکنن

2-عشق=فرار از خود و خوانواده  این عشق معمولا سراغ کسایی میاد که با خود و خانوادشون مشکل دارن معمولا دراین عشقا طرفی که مشکل داره میخواد به نحوی کم بودای خودش رو جبران کنه که این کار براشون مشکل ساز میشه

3-عشق واقعی  بهترین نوع عشق که نمونه بارزش عشق به خداست که این عشق با وجود مشکلات فراوانش ولی همیشگی و جاودانه است بس باید بر تمامی عاشقانه حقییقی درود فرستاد هزاران درود بر عاشقان حقییقی

من 3 نوع عشق رو میدونستم نام بردم اگر شما چیزه بیشتری میدونین یا نوع دیگه ای از عشق رو میشناسی تو نظرات بگین تا با نام خودتون بنویسم  بازم میام بیشتون فعلا بای بای

| 19 مرداد 1389برچسب:,| 22:3 | مرتضی|

سلام

دوستای خوبم قبول دارین دنیا خیلی نامرده؟برای من که خیلی خیلی نامرد بود چون مهتاب رو ازم دورکرد انقدر دور که دیگه فکرنکنم دستم بهش برسه ولی هرچی دور بشه عشقش تودلم بررنگتر میشه مخصوصا وقتی نامردی دیگران رو در حق خودم میبینم بیشتر بهش فکر میکنم و میبینم اگه دوره و رفته ولی خودش نخواست بره وحداقل در حقم نامردی نکرد بس همیشه به یادشم و به باش میمونم حداقل تا بعد ازدواج کردنش و برای همیشه رفتنش

| 19 مرداد 1389برچسب:,| 21:58 | مرتضی|

سلام دوستای خوبم دوتا سوال دارم اگه تونستین جواب بدین برام تو نظرات بیغام بزارید

حالا سوالم؟

میخوام بدونم چرا بعضی وقتا بعضی عشقا موندگاران حتی بعد رفتن عشقت؟

وبه نظر شما من باید بعد رفتن مهتاب(الهه عشق)بازم براش وفادار بمونم یا منم برم دنبال کار خودم؟

خواهشن جواب بدین شاید تو تصمیم های بعدیم موثر باشه که حتما هست

بازم ممنون بای

| 12 مرداد 1389برچسب:,| 20:53 | مرتضی|

بازم سلام یادم رفت اینو بگم میخواستم یک خسته نباشید به تمام دوستای کنکوریم بگم وبه اونایی که قبول شدن تبریک وکسایی هم که خدایی نکرده قبول نشدن بهشون بگم غصه نخورین چون ماکه رفتیم دانشگاه هیچ فرقی برامون نکرد با اونایی که نرفتن مگه بچه درس خون باشین درکل ناامید نشین چون سال بعد خیلی بهتر میشه به امید موفقیت همتون

 

| 10 مرداد 1389برچسب:,| 22:36 | مرتضی|

دلتنگی خیلی زود ادم رو از با درمیاره من هنوز نرفته این دلتنگی داره دیوونممیکنه دوستای خوبم همتون دعاکنید دعاکنید الهه قشنگ من از اینجانره اگه بره رفتنش بایان تمام دلخوشی های منه با رفتنش دیگه هیچ امیدی برا ی موندن و تلاش کردن ندارم تمام امید من برای تلاش هام وجود این الهه ی زیبای عشق بود تنها دلیل بودن .وتحمل هرسختی برای من اون بود حالا به چه بهانه ای تحمل کنم این همه سختی رو

التماس دعا از همه دوستای گلم

| 21 تير 1389برچسب:,| 19:45 | مرتضی|

سلام به دوستای خوبم امروز دلم خیلی گرفته مخصوصا از ظهر که خبر رفتن الهه عشقم(مهتاب) رو از مشهد شنیدم.دیگه دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم برام خیلی سخته بخوام رفتنش رو تحمل کنم درسته وقتی هم مشهد بود و نزدیکم بود زیاد سعادت دیدنش رو نداشتم ولی دلم خوش بود هست ولی حالا دلم به چی خوش باشه حالا که داره از من دور میشه  وقتی ظهر مامانش خونمون زنگ زد وتلفنی خبر احتمال رفتنشون رو به مامان من داد داشتم دیوونه میشدم یعنی حالا هم وقته رفتنه یعنی من دیگه فرستی بیدا نمی کنم که به الهه عشقم بگم دوستش دارم بگم حاظرم قربونی الهه قشنگم  بشم  حالا فهمیدم که راست میگن زود دیر میشه........

 

| 21 تير 1389برچسب:,| 19:33 | مرتضی|

عزيزم كجايي؟؟؟

 

تو را گم کرده ام امروز

 

و اکنون لحظه هام

 

گرفتار سکوتي سرد و سنگينند

 

و چشمانم

 

نمي داني چه غمگينند

 

چراغ روشن شب بود

 

برايم چشمهاي تو

 

نمي دانم چه خواهد شد

 

پر از دلشوره ام

 

بي تاب و دلگيرم

 

کجا ماندي ؟

 

که من بي تو هزار بار          در هر لحظه مي ميرم

| 19 تير 1389برچسب:,| 18:52 | مرتضی|

باز اي دلبرا که دلم بي قرار توست
وين جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست اين خمار غمم هيچ چاره نيست
جز باده اي که در قدح غمگسار توست
ساقي به دست باش که اين مست مي پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوي موج فتنه گرفته ست و زين ميان
آسايشي که هست مرا در کنار توست
سيري مباد سوخته ي تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ي شيرين گوار توست
بي چاره دل که غارت عشقش به باد داد
اي ديده خون ببار که اين فتنه کار توست
هرگز ز دل اميد گل آوردنم نرفت
اين شاخ خشک زنده به بوي بهار توست
اي سايه صبر کن که برايد به کام دل
آن آرزو که در دل اميدوار توست


| 19 تير 1389برچسب:,| 18:47 | مرتضی|

دلم تنـــگ است از دنيـا چرايش را نمـي دانـم


 من اين شعـر غـم افـزا را شبي صد بار مي خوانم


چه مي خواهم از اين دنيا، از اين دنياي افسونکار


 قســــم بر پاکـي اشکـــــم جوابم را نمي دانم


شروع کودکي هايـم سرآغـاز غمــي جانکــاه


 از آن غـم تا به فرداهـا پر از تشـويش، گريانـم


بهــار زندگي را مـن هــــزاران بار بوييــدم


 کنـون با غصـــه مي گويـم خداونـدا پشيمانم


به سـوي درگـه هستــي هزاران بار رو کردم


 الهي تا به کي غمگين در اين غم خانه مي مانم


خدايــا با تو مي گويم حديث کهنـه ي غم را


 بگو با من که سالي چند در اين غم خانه مهمانم


دلم تنـــگ است از دنيا چرايش را نمي دانم


 ولي يک روز اين غم را ز خود آهسته مي رانم


| 19 تير 1389برچسب:,| 18:45 | مرتضی|

من به دنبال کسي ميگردم که نگاهش؛نفسش بوي خدا را دارد.
همه جان مهتاب است؛مست آلوده به عشق؛بي صدا اما نه!همه جانش فرياد؛همه روحش بي تاب!
من به دنبال کسي ميگردم که تقدس زنگاهش جاريست!!
حسرت و سوختن وآه چه سود؟
تا خدا خواهم رفت؛درپي يافتنش سر به افق خواهم کوفت.اشک وآه و سخن وناله چه سود..


 

| 19 تير 1389برچسب:,| 18:44 | مرتضی|

صفحه قبل 1 ... 18 19 20 21 22 ... 27 صفحه بعد

De$ign:khanoomi