عاشق

 
عشقت را ببخش
ارزشت را با مقایسه کردن خود با دیکران پایین نیاور،زیرا همه ما با یکدیگر متفاوتیم.
اهداف و آرزوهایت رابا توجه به آنچه که دیگران،با اهمیت تصور می کنند؛تعیین نکن،زیرا فقط تو میدانی که چه چیزی برایت بهترین است.
با زندگی کردن در گذشته یا آینده،زیستن در زمان حالرا از دست نده.حتی اگر یک روز در زمان حال زندگی کنی،همه روزهای عمرت را زیسته ای.
هنگامی که هنوز چیزی برای بخشیدن داری،هرگز نا امید نشو.
هیچ چیز واقعا به پایان نمیرسد تا لحظه ای که خودت دست از تلاش برداری.
از مواجه شدن با خطرات نترس؛زیرا بدین ترتیب فرصت می یابی که بیاموزی چقدر باید شجاع باشی.
با گفتن اینکه؛یافتن عشق غیر ممکن است مانع ورود عشق به زندگی خود نشو.
سریع ترین راه دریافت عشق،بخشیدن آن به دیگران است.
سریع ترین راه از دست دادن آن،محکم نگاه داشتن آن است.
رویاهای خود را رها نکن.بدون رویا بودن یعنی بدون امید بودن و ناامیدی یعنی اینکه که هیچ هدفی نداری.
زندگی یک مسابقه نیست،بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را بایدلمس کرد وچشید.

| یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,| 23:14 | مرتضی|

خیلی وقت ها آدم جوری دلش میگیره هیچ شونه ای هم براش نیست و هیچکس  نیست که گریه هاشو بشنوه بعضی وقت ها آدم چیزی میبینه که میگه کاش هیچوقت ندیده بود ولی میبنه و دنیاش یکدفعه خراب میشه کاش آدما می تونستن همه چیزو ندید بگیرن و بگن بیخیال اگه اینجور می شد دیگه تنها نبودن

ای کاششششششششششششششششششش

" شاید اگر انسانیت مارک دار بود خیلی از آدمها به تن میکردند....! "


| یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,| 23:3 | مرتضی|

 

من خسته ام ، خسته

  

خسته و سرگردان ، تنها و بی کس


گوشه اتاق تاریکم نشسته ام ،


مثل هرشب تنها همدمم را در آغوش کشیده ام .

 

او کیست ؟


دو زانوی من .... 

 

آری من دو زانوی خویش را در آغوش کشیده ام و او را میفشارم ،

تا حس سفر در دلم همیشه تازه بماند .

آری دو زانوی من همیشه مرا در یافتن عشق و حقیقت همراهی کردند ، 

اما هیچگاه آن را نیافتم .

درها همه بسته بودند ، 

قلبها یخ زده و توخالی.......

حال می خواهم بگویم .... فریاد بزنم ..... ناگفته ها را بازگو کنم .....

اما برای که ؟ اما برای چه؟

جز این دو زانوی من چه کسی است تا مرا دریابد.....؟ 

چه کسی است تا من بتوانم 

با او از عشق و دوست داشتن بگویم .....؟

آرای به راستی که هیچ کس نیست ..... 

هست؟

من تنها هستم ، تنهای تنها .... 

شاید فقط تنهایی مرا بفهمد .... شاید تنهایی بتواند 

داغ تنهایی را در من آرام کند! 

این دو زانوی من، 

که هرگز مرا تنها نگذاشتند ،

اکنون خسته اند ، حس رفتن ندارند ، 

می خواهند در آغوش من بمانند.... 

تنهایی تنها کسی بود که من می توانستم برای او آرام آرام اشک بریزم ..... 

وآنگاه 

آرام و بی صدا زانوهایم در آغوش من به خواب می رفتند 

و من در آغوش سرد تنهایی.

تنهایی با همه رفافتش، 

تک تک رویاهای مرا سوزاند،

رویای عشق را .... رویای فردا را.... 

اکنون من تنها هستم ... تنهای تنها 

در اتاق تاریکم ..... 

پس ای تنهایی با من بمان ، 

 

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ...

 
تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست...
 
تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کردم ...
 
تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست ...
 
تنهایی را دوست دارم ...
 
زیرا در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد ...
 
شاید در سکوتی یا شاید در شبی سرد و بارانی .
بگذار کسی نداند که هنوز دوستش دارم ...


| یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,| 23:1 | مرتضی|

تا اسم تو می آید

 

 

اخمو ترین واژه ها هم

 
لبخند می زنند

 
و خیالم

 
دسته گل به آب می دهد
| یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,| 22:55 | مرتضی|

 

پسرک و دخترک مشغول بازی بودند...

پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت.

پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده !

دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...!

اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد... 

آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد  ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!

 

نتیجه داستان :

عذاب وجدان همیشه متعلق به كسی است كه صادق نیست اما آرامش سهم كسی است كه صادق است...

لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند بلکه آرامش دنیا سهم كسی است كه با وجدان صادق زندگی میكند...

داستانی از پائولو کوئیلو

| یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,| 22:53 | مرتضی|

زهراست ، یادگاری نور خدای من

 

خورشید صبح و ظهر و غروب سرای من

 

پرواز می کنیم از این خانه تا خدا

من با دعای فاطمه او با دعای من

 

ما نور واحدیم ، نه فرقی نمی کند

من جای او بتابم یا او جای من

 

مست تجلیات خداوندی همیم

من با خدای اویم و او با خدای من

 

یک طور حرف می زند انگار بوده است

در ابتدای خلقت و در ابتدای من

 

دنیا ! تمام آنچه که داری برای تو

یک تار موی خاکی زهرا برای من

 

کاری که کرد فاطمه کار امام بود

زهراست پس علی من و مرتضای من

 

ما یک سپر برای جهازش فروختیم

چیزی نبود تا که بمیرد به پای من

 

هر شب دلم به گفتن یک فاطمه خوش است

از من مگیر دلخوشی ام را خدای من

 

| یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:39 | مرتضی|

 

شمـع وجود فاطمـه سوسو گرفتـه است

 

شب با سکوت بغض علی خو گرفته است

 

آتـش گـرفت جـان علی با شرار آه

وقتی که از ولی خدا رو گرفته است

 

در دست ناتوان خودش بعد ماجرا

این بار چندم است که جارو گرفته است

 

قلب تمام ارض و سماوات و عرش و فرش

یک جـا بـرای غـربـت بـانو گـرفته است

 

حـتی وجـود میخ و در و تـازیـانـه ها

عطر و مشام از گل شب بو گرفته است

 

بـا ازدحـام مـوج مخـالف بیـا ببین

کشتی عمر فاطمه پهلو گرفته است

***

مردی که بدر و خیبر و خندق حماسه ساخت

سـر در بغــل گـرفتــه و زانــو گـرفـته است

| یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:37 | مرتضی|

فاطـــمه اي پاك بانوي بــهـشت  

 

            بر مـشام آيـد ز تـو بوي بــهـشت

 

تـــو خـــداي خويش را آئينه‌اي   

 

مـصــطفي را مــحــرم ديـرينه‌اي

 

فاطمه‌ اي شاهــكـار ذوالــجلال       

 

 كوثر عشقيّ و خـورشيد كمــــال

 

دست تو اين چرخ گردون را مدار       

 

 هر دو عالم از تو دارد افـــتــخار

 

 عــصمت تو در زلال جان ماست        

 

 كوثر تو زمزم ايـــمـان مـــاست

 

اي ولاي تو به مـــا آب حــيات      

 

            مــي‌كند حُبّ تو تضمين نــجات

 

دل ز تصــويرت حـكايت مي‌كند         

 

سوي تـو ما را هــدايت مي‌كــند

 

در ره عــشق تــو اي روح روان         

 

طاير جان پر زند تا كـــهــكشان

 

راز گــفتن با تو شوق جـــبرئيل         

 

تشنة بحر سخايت ســلســــبيل

 

پاي تا سر عـــصمت و تقوا توئي      

 

آنــكه زن با او شود معنا تــوئي

 

بــا ورود تــو پيــمبـر در قـيام           

 

ني پيمبـر بل رســولان كـــرام

 

اي كــليد بــاب رضوان دست تو       

 

هستي عــالــم همه از هست تو

 

با تو باشد حــقّ و بــا داور توئي      

 

فــــاطـمه اي روح پيغمبر توئي

ليله القدر علي و احـــــــمدی         

 

تو بـــهار عشق حيّ سرمـــدي

 

مـــثل ذاتِ كــبريا تنها تــوئي          

مادر دو مريـــــم و عيسي توئي

 

زهره الزّهــــرا ســرور سينه‌ای      

 

تو فــــروغ يـــازده آئــينه‌اي

 

خاك پايت سرمـة چشم مـــلك      

 

خم به تعظيمت شده پشت فـلك

 

ما ز جـام عشق تو مُل مي‌زنيــم   

 

خار هستيم و دم از گل مـي‌زنيم

 

روز محشر هست ما را زمـــزمه     

فــاطمه يا فــاطمه يا فــاطمه

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 22:45 | مرتضی|

اولین مظلوم عالم آه را گم کرده است

رهبر راه خدا همراه را گم کرده است

یک توقف پشت در صد بغض مانده در گلو

تا کنار قبر مخفی چاه را گم کرده است

هیچ فانوسی دگر در کوچه ها روشن نبود

نیمه شب خورشید یثرب ماه را گم کرده است

انتهای شب صدای زخمی اش آید بگوش

اختیار از ناله ی شبگاه را گم کرده است

تا اذان صبح از بس ناله زد خوابش گرفت

خواب دید آن شب حسینش راه را گم کرده است

ابرهای بی صدا از دیده اش دریا گرفت

رعد و برق نعره اش ناگاه را گم کرده است

یاد آن روزی که گفتا مجتبی نجوا کنان

گامهای مادرم درگاه را گم کرده است

درد تنهایی خود را با که گوید مرتضی

با که گوید شیعه ای آگاه را گم کرده است

شهر اشباه الرجال اینجاست ای زهرائیان

امت بی درد اردوگاه را گم کرده است

کاش از این بیشتر پنهان نماند منتقم

عصر عاشورائیان خونخواه را گم کرده است

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 22:43 | مرتضی|

حیدر که هست پس تو چرا کار می کنی

جارو مکش که سرفه امانت نمی دهد

نانی بخور، عزیز دلم آب رفته ای

این کاسه های آب، توانت نمی دهد

دنبال رنگ چهره در آیینه ات مباش

آیینه شرم کرده نشانت نمی دهد

تابوت قوس دار و عجیبی که ساختم

شرحی زحجم جسم کمانت نمی دهد

دستاس!دست فاطمه ام پینه بسته است

از خواهش من است تکانت نمی دهد

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 22:39 | مرتضی|

ای روح آفتاب چرا پا نمی شوی
بانوی بو تراب چرا پا نمی شوی

پهلوی منهم از خبر رفتنت شکست
رکنم شده خراب چرا پا نمی شوی

با قطره قطره اشک سلامت نموده ام
زهرا بده جواب چرا پا نمی شوی

خورشید لطمه دیده حیدر بلند شو
بر جمع ما بتاب چرا پا نمی شوی

رفتی و روی صورت خود را کشیده ای
ای مادر حجاب چرا پا نمی شوی

بی تو تمام ثانیه ها دق نموده اند
رفته زمان بر آب چرا پا نمی شوی

روی کبود تو به نگاهم اشاره کرد
مردم از این خطاب چرا نمی شوی

می میرد از تنفس دلگیر کوچه ها
ای غنچه های ناب چرا پا نمی شوی

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 22:26 | مرتضی|

نيلى بوَد ز سيلى بيگانه، روى من
داغ پدر، سپيد نموده ست موى من!

شبهاى درد و ناله و غم، تا سپيده دم
با پهلوى شكسته بود گفتگوى من!

تابى به تن نمانده و زينب ز روى مهر
وقت نماز آورَد آب وضوى من!

بيزارم از جفاى نفاق افكنانْ پدر!
جز مرگ در جهان نبوَد آرزوى من!

دخت تو از حريم ولايت دفاع كرد

چون بود آبروى على، آبروى من
رخت از جهان به سوى جنان مى كشيم ما
از كردگار خواهشم اينست: شوى من

تا ننگرد به بازوى آزرده و كبود
از زير پيرهن بدهد شتستشوى من

روز جزا پناه دهم (تائب) حزين
گر آيد از طريق محبت به سوى من

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 22:21 | مرتضی|

چنان در آتش كين سوخت گلچين، خرمن گل ر ا
كه از بلبل ربود آرام و، از دلها تحمّل را

مدينه! باغبان را گو به باغ گل چه مى آيى
كه مى بندند پيش ديده ى گل، بال بلبل را

در آغوش محبت غنچه ى نشكفته يى دارد
خدا را رحم كن گلچين و، مشكن شاخه ى گل را

مدينه! گو به بلبل آشيان از باغ بيرون بر
كه مى سوزند اينجا در كنار غنچه، سنبل را


مگر بلبل چه فيضى مى برد از صحبت اين گل
كه يكدم برنمى دارد از او چشم توسل را؟

مدينه! غنچه ى پرپر، گل خزان، گلزار در آتش
ببين بيرحمى گلچين و ميزان تطاول را

چرا امشب به سوى باغ گل، بلبل نمى آيد؟
مگر از ياد خود برده ست گلهاى قرنفل را؟

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 22:10 | مرتضی|

باغ از يك سو در آتش، خرمن گل يك طرف
غنچه ى نشكفته يك سو، دامن گل يك طرف

مى زند آتش به جان بلبل حسر نصيب
غارت گلچين ز يك سو، چيدن گل يك طرف

شعله در باغ ولايت سر كشيها كرد و، سوخت
غنچه ى را پيراهن از يك سو، تن گل يك طرف

اى دريغا در ميان شعله هاى كينه سوخت
غنچه را تن يك طرف، پيراهن گل يك طرف

بلبل پر بسته را از باغ بيرون مى برند
خس ز يك سو، خار يك سو، دشمن گل يك طرف

مى زند اين تازيانه، مى زند آن با غلاف
قنفذ از يك سو، مغيره، دشمن گل، يك طرف


يك طرف، بيشرمى آتش بيار معركه
ماجراى تلخ سيلى خوردن گل، يك طرف

يك طرف، بر روى نازكترز گل سيلي زدن
ديدن بر روي خاك افتادن گل ، يك طرف

يك طرف گستاخى گلچين و ظلم خار و خس
سوختن از بعد پرپر كردن گل، يك طرف

عاقبت دست خدا را اين محن از پا فكند
كشتن گل يك طرف، سوزاندن گل يك طرف

طاقت از دست تماشا برد در آن گيرو دار
شعله از يك سو، به خون غلطيدن گل يك طرف

در ميان دودها و شعله ها پيچيده بود
ناله ى بلبل ز يك سو، شيون گل يك طرف

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 22:5 | مرتضی|

باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقیع

تا ببینم دوست دارى میهمان را اى بقیع


خاكى اما برتر از افلاك دارى جایگاه

در تو مى‏بینم شكوهِ آسمان را اى بقیع


پنج خورشیدِ جهان‎افروز در دامان تست

كرده‏اى رشك فلك این خاكدان را اى بقیع


مى‏رسیم از گرد ره با كوله بار اشك و آه

بار ده این كاروانِ خسته جان را اى بقیع


بیت الاحزان بود و زهرا، هیچ كس باور نداشت

تا كنند از او دریغ آن سایبان را اى بقیع


عاقبت از جور گلچین، سایه این گل شكست

در بهاران دید تاراج خزان را اى بقیع


گرچه باغ یاس او پُر شد ز گل‎هاى كبود

با على، زهرا نگفت این داستان را اى بقیع


سیلى گلچین چو گردد با رخ گل آشنا

بلبل از كف مى‏دهد تاب و توان را اى بقیع


حامل وحى الهى، گاهِ ابلاغ پیام

بوسه مى‏زد بارها آن آستان را اى بقیع


اى دریغا روز روشن، دشمنِ آتش فروز

بى امان مى‏سوخت آن دارالأمان را اى بقیع


قهر دشمن آنقدر دامن به آتش زد، كه سوخت

عاقبت آن طایر عرش آشیان را اى بقیع


اى دریغا در میان شعله، صاحبخانه سوخت

سوخت این ناخوانده مهمان، میزبان را اى بقیع


دیگر از آن شب على از درد، آرامى نداشت

داده بود از دست چون آرام جان را اى بقیع


با دلى لرزان، ز بلبل پیكر گل را گرفت

یاد دارى گریه‏هاى باغبان را اى بقیع


لرزه مى‏افتد به جانت، تا كه مى‏آرى

به یاد لرزش آن دست‏هاى مهربان را اى بقیع


جز تو غم‏هاى على را هیچ كس باور نكرد

مى‏كشى بر دوش خود بارى گران را اى بقیع


باز گو با ما، مزار كعبه‎ی دل‎ها كجاست

در كجا كردى نهان آن بى‏نشان را اى بقیع


قطره‏اى، اما در آغوش تو دریا خفته است

كرده‏اى پنهان تو موجى بیكران را اى بقیع


چشم تو خون گرید و «پروانه» مى‏داند كجاست

چشمه ‎ی جوشان این اشكِ روان را اى بقیع

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 22:0 | مرتضی|

لفظ طیار تو معراج برد معنی را

اشک چشمان تو میخانه کند دنیا را

تکیه بر کعبه بزن سر بده آواز ظهور

چون که این کار تو خوشحال کند زهرا را

آن که در قدرت تو رفتن امروز نهاد

داد بر قبضه ی تو آمدن فردا را

کعبه را شوق طواف تو نگهداشته است

ورنه ریگ است و بگردد همه صحرا را

هرکه زنده است به خورشید سلامم ببرد

ما که مردیم و ندیدیم به خود گرما را

ای عطش تشنگی کوزه به دریا برسان

یک نفر یک خبر از ما بدهد دریا را

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:31 | مرتضی|

نه چون پروانه ام كز سوز غم بال و پرم سوزد

من آن شمعم كه از شب تا سحر پا تا سرم سوزد

همان بهتر نگردد هيچ كس نزديك اين بستر

كه دانم هر كسى آيد كنار بسترم، سوزد

گذارد دست خود بر سينه سوزان من زينب

ولى من بيم آن دارم كه دست دخترم سوزد

مگير اى رهبر مظلوم! زانو در بغل ديگر

كه اين ديدار طاقت سوز، جان و پيكرم سوزد

نه تنها چشم عين اللَّه، سراپاى على گريد

چو از من مى كند پنهان، به نوع ديگرم سوزد

چنان چيدند امّت نارسيده ميوه دل را

كه هرگه مى كنم يادش، ز غم برگ و برم سوزد

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:27 | مرتضی|

یافتم میقات من پشت دَرَست

حفظ «رب البیت» از حج برترست


رَمی شیطان کردم از امر جلیل

تا بگیرم کعبه از اصحاب فیل


بسته بودم پشت در احرام خود

رهسپر کردم به مسجد گام خود


سعی کردم تا نماند فاصله

از صفا تا مروه کردم هروَله


گفتم او شمع است و من پروانه‌‌ام

بر نگردم بی‌علی در خانه‌ام


حجّ من رخسار حیدر دیدن است

طوف من دور علی گردیدن است


آنقدر ای قبله‌ی بیت‌الحرام

دور تو گشتم که شد حجّم، تمام

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:25 | مرتضی|

علی که آینه‌ی روشن خدای تو بود
همیشه آینه‌اش روی حق نمای تو بود

حدیث قدسی «لولاک» معتبر سندی است
که هر چه کرد خدا خلق، از برای تو بود 

به خشت خشت سرایت، بهشت بَرد حسد
که توتیای مَلک گَردِ بوریای تو بود 

ملک حضور تو را در نماز عاشق شد
ولیک شیفته‌تر از مَلک خدای تو بود

ز پا نشست علی تا تو راه می‌رفتی
که دید دوش حسین و حسن عصای تو بود

نگاه بی‌ رمقت با علی سخن می‌گفت
زبان درد دلت در نگاه‌های تو بود

به خانه‌ی دل او نور داد و دلگرمی
جواب گرم سلامی که با صدای تو بود

ز گریه‌ات همه هستی به گریه می‌افتاد
همین نه شهر مدینه پر از نوای تو برد

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:24 | مرتضی|

چه می‌شد؟ گر مرا با غربت خود آشنا می‌کرد
چه می‌شد سفره‌اش گر، گل برای غنچه وا می‌کرد


چرا می‌کرد دور از چار طفلش بستر خود را
گل از چه خویش را از غنچه‌های خود جدا می‌کرد


اگر از گریه‌اش همسایگان را شکوه بر لب بود
دل شب‌ها نمی‌زد پلک و آنان را دعا می‌کرد


به چشم خویشتن دیدم که بشکستند بازویش
ولی مادر مگر دامان حیدر را رها می‌کرد


هم از سینه هم از بازوش خون می‌رفت در آن روز
ولیکن می‌دوید و باز بابم را صدا می‌کرد


نماز عشق نیّت کرد ما بین در و دیوار
ولی زان پس رکوع خود میان کوچه‌ها می‌کرد


مرا می‌برد و دست او به روی شانه‌ی من بود
قد دختر، کنار مادرش کار عصا می‌کرد

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:23 | مرتضی|

بُرد در شب تا نبیند بی‌نقاب
ماه نورانی تر از خود، آفتاب


بُرد در شب پیکری همرنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب


شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست

روشنانش را فلک خاموش کرد
ابرها را پنبه‌های گوش کرد


تا نبیند چشم گردون، پیکرش
نشنود تا ضجّه‌های همسرش


هم مدینه سینه‌ای بی‌غم نداشت
هم دلی بی‌اشک و خون، عالم نداشت


نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یا رب چه شد؟ با دیدنش


درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید

جان هستی گشته بود از تن جدای
نیستی می‌خواست، هستی از خدای


دست دست حق چو بر بازو رسید
آنچنان خم شد که تا زانو رسید


دست و بازو گفتگوها داشتند
بهر هم، باز آرزوها داشتند


دست، از بازوی بشکسته خجل
بازو از دستی که شد بسته خجل


با زبان زخم، بازو، راز گفت
دست حق، شد گوش و آن نجوا شنفت


سینه و بازو و پهلو از درون
هر سه بر هم گریه می‌کردند خون


گفت بازو، من که رفتم خونفشان
تو، یدالله، فوق ایدیهم، بمان


راز هستی در کفن پیچیده شد
لاله‌ای با یاسمن پوشیده شد

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:20 | مرتضی|

نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه‌ها بگذاشتند


هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی‌ آن هفت تن، هفت آسمان

این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او

ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطناً تشییع زهرا و علی

امشب ای مَه، مهر ورزو، خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب

دو عزیز فاطمه همراه‌شان
مشعل سوزان‌شان از آه‌شان

ابرها گریند بر حال علی
می‌رود در خاک آمال علی

چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق

دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُرده‌ای تابوت، روی دوش داشت

آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی


آه آه ای همرهان، آهسته‌تر
می‌برید اسرار را، سر بسته‌تر

این تنِ آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من

همرهان، این لیله‌ی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است

اشک من زین گل، شده گلفام‌تر
هستی‌ام را می‌برید، آرام‌تر

وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چاره‌ای غیر از نماز صبر نیست

چشم من از چرخ، پُر کوکب‌ترست
بعد از امشب روزم از شب، شب‌ترست

زین گل من باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت

مرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید


| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:16 | مرتضی|

از آسمان آمدم من از سمت عرش يگانه

از آن طرفـها كه بامش هرگـز ندارد كرانه


اول بنـا بود چندين و چنـد روزي بمانم

در گوشه اي از مدينه در برهـه اي از زمانه


نزديك هجده نفس بود عمرم در اين خاك خاكي

يك عمر هجده بهاره يك عمر پيغمبرانـه


مي خواستم پر بگيرم برگردم آنجـا كه بـودم

بالم شكست و نشستم دو ماه در كنج لانه


كردند كاري كه هر شب پيش نـگاه مدينه

سر مي زدم كوچه كوچه ، در مي زدم خانه خانه


هم دستم از شانه افتـاد هم شانه از دستم افتـاد

تـا كه پريشان بمانـد اين گيسوي دختـرانه


بالم اگر پربگيرد پـرواز از سر بگيـرد

ديگـر نمي ماند از من حتي نشان ِ نشانه


من مال اينجـا نـبودم تـا كه در اينجـا بمانـم

از آسمان آمدم من پس مي روم سمت خـانه

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:15 | مرتضی|

چه غم گر هر کسی از من بجز غم رو بگرداند
مبادا از سرم رو کاسه‌ی زانو بگرداند


رهین منّت دردم که بنشسته به پهلویم
به بستر، او مرا زین سوی، بر آن سو بگرداند


نگاه شوهر تنهای من این راز می‌گوید
که دیده؛ همسری از همسر خود رو بگرداند


ز بس بیزارم از دشمن عیادت چون کند از من
کمک از فضّه گیرم تا رخم از او بگرداند


دلم را مژده دادم تا اجل آید به امدادم
کجا بیمار رو، از کاسه‌ی دارو بگرداند


پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند


فدایی علی هستم پی حفظش دلم خواهد
اجل دست مرا گیرد به دور او بگرداند

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:13 | مرتضی|

ای شمع سینه سوخته‌ی انجمن علی
تقدیر تست سوختن و ساختن، علی


ای رهبری که منزوی‌ات کرده جهل خلق
ای آشنای درد، غریب وطن علی‌


من پهلویم شکسته و تو دل شکسته‌ای
من بر تو گریه می‌کنم و تو، به من علی‌


من سینه خُرد گشته و تو سینه سوخته
من با تو گفتم و تو به کس دم مزن علی


من بازویم سیه شده تو دست، روی دست
بر گو کجاست بازوی خیبر شکن علی‌


سربسته به، که بعد حمایت ز حقّ تو
در اختیار من نَبُوَد دست من علی‌


گفتم به شب کفن کن و شب دفن کن ولیک
از تن نمانده هیچ برای کفن علی‌

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:12 | مرتضی|

یک گل نصیبم از دو لب غنچه فام کن

یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن


ای آفتاب خانه حیدر مکن غروب

این سایه را تو بر سرمن مستدام کن


پیوسته نبض من به دو پلک توبسته است

بر من تمام من نگهی را تمام کن


تا آیدم صدای خدای علی به گوش

یک بار با صدای گرفته صدام کن


از سرو قدشکسته نخواهدکسی خرام

ای قامتت قیامت من کم قیام کن


در های خلد بر رخ من باز می کنی

از مهر همره دو لبت یک کلام کن


این کعبه بازویش حجرالاسودعلیست

زینب بیا و با حجرم استلام کن

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:10 | مرتضی|

گل، بر من و جوانی من گریه می‌کند
بلبل به خسته جانی من گریه می‌کند


از بس که هست غم به دلم، جای آه نیست
مهمان به میزبانی من گریه می‌کند


از پا فتاده پا و ز کار اوفتاده دست
بازو به ناتوانی من گریه می‌کند


گل‌های من هنوز شکوفا نگشته‌اند
شبنم به باغبانی من گریه می‌کند


در هر قدم نشینم و خیزم میان راه
پیری، بر این جوانی من گریه می‌کند


گردون، که خود کمان شده، با چشم ابرها
بر قامت کمانی من گریه می‌کند


این آبشار نیست که ریزد، که چشم کوه
بر چهره‌ی خزانی من گریه می‌کند


فردا مدینه نشنود آوای گریه‌ام
بر مرگ ناگهانی من گریه می‌کند

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 19:8 | مرتضی|

تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد

آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد

زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر

نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی

گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت

گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل
وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل

از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر

بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر

مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
یــاس دادی، می دهد نیلوفــرت

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 18:59 | مرتضی|

به دلم افتاده مادر دردتو دوا می گیره

خوب می شی مادر دوباره خونمون صفا می گیره


به دلم افتاده مادر دوری از اجل می گیری

زخم پهلوت می شه درمون باز منو بغل می گیری


باغبون رحمی به ما کن چشماتو دوباره وا کن

جون زینب تو برای خوب شدن فقط دعا کن


به دلم افتاده مادر ای که چشمات مهربونه

خوب می شه دست شکسته می زنی موهامو شونه


به دلم افتاده مادر بابای ما که امیره

از غریبی در میادو ذوالفقار به کف می گیره


به دلم افتاده مادر مثل دوره پیمبر

به زبونا باز می افته اسم باصفای حیدر


بعضی وقتا هم می ترسم سراغ از اجل بگیری

پیش چشمای تر ما تو نفس نفس بمیری


الهی زنده نباشم تا برات ماتم بگیرم

یا می شد به جای محسن من به پای تو بمیرم


ای عزیز آسمونی تو بمون قد کمونی

بابامون علی جوونه خودتم هنوز جوونی


یه نگاهی به حسن کن مادرا رحمی به من کن

لااقل برا حسینت ،مهربون فکر کفن کن


به دلم افتاده مادر می رسه جمعه موعود

پسرت مهدی می آد و می شه دشمن تو نابود


او میاد با تیغ حیدر روی لب می گه مکرر

مادرم که بی گناه بود چرا شد زکینه پرپر

التماس دعا تورو چون بی بی دو عالم تو روجان فاطمه زهرا برای منم دعا کنین

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 18:18 | مرتضی|

منكه از عشق علي چون شمع شيدا سوختم

صاحب جنت منم، اما در اينجا سوختم


سوختم تا يك سر مويي نسوزد از علي

تا بماند رهبرم من بي مهابا سوختم


بي گنه بودم ولي در آتشم انداختند

محسنم شد كشته، ناليدم كه بابا سوختم


زينبم مي ديد آتش زائر رويم شده

از پريشاني او در بين اعدا سوختم


صورت آتش گرفته تا زسيلي شد كبود

شكر كردم، بهر حفظ جان مولاسوختم


مثل چشم مجتبي مسمار يارب سرخ بود

من نمي گويم چه شد تنهاي تنها سوختم


هركه نان از سفره ي ما برده بود استاده بود

بسكه نامردي بود در اين تماشا سوختم


سوختم تا شعله ي عشقت بماند جاودان

پاي تا سر يا علي با اين تمنا سوختم

| شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,| 18:16 | مرتضی|

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 27 صفحه بعد

De$ign:khanoomi